فرارسیدن ایام رحلت جانسوز پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا (ع) تسلیت باد
در سوگ نبی جهان پُر از ماتم شد
زین داغ گران قامت هستی خم شد
دیوار و در مدینه فریادزنان
میگفت دل فاطمه پُر از غم شد
بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در شب رحلت پیامبر اعظم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع)
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و نبیّنا ابیالقاسم محمّد و علی اهل بیته الاطیبین الاطهرین المنتجبین الهداة المهدیّین المعصومین سیّما بقیّة الله فی الارضین. قال الله الحکیم فی کتابه: لَقَد جاٰءَکُم رَسولٌ مِن اَنفُسِکُم عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَحیم.(۱)
شب بسیار مهمّی است، زیرا مصادف است با رحلت نبیّ اکرم که یکی از حوادث بسیار مهمّ و تعیینکنندهی تاریخ اسلام بود و با خصوصیّاتی که این رحلت و درگذشت تاریخی و مؤثّر و تعیینکننده داشت، میتوان گفت که مسیر تاریخ اسلام و سرنوشت امّت اسلامی با شرایط و ظروف خاصّ این درگذشت، شکل خاصّ خودش را پیدا کرد؛ و همچنین مصادف است با شهادت سبط اکبر، امام مجتبیٰ، که آن هم در تاریخ اسلام یک مقطع و یک فصل قابل توجّه و مهمّی است. لذا جای آن است که با توجّه به این دو مناسبت، یک بحث کوتاهی راجع به خصوصیّات پیغمبر اسلام و اگر فرصتی باقی بماند، اشارهای به زندگی سیاسی و سرگذشت غمانگیز امام مجتبیٰ (علیه الصّلاة و السّلام) بکنیم. البتّه من بحث دیگری را آماده کرده بودم لکن با توجّه به وضع این جلسهی محترم و این مناسبت، [کار] بهتر و شایستهتر را در این میدانم که همین موضوعی را که گفته شد -که اگر برسیم، دربارهی نبیّ اکرم و امام مجتبیٰ خواهد بود- دنبال کنیم.
حقیقت قضیّه این است که ما شیعیان و همچنین عموم مسلمانان از تاریخ اسلام، مخصوصاً آن مقداری که مربوط به ماجراهای زمان پیغمبر است، اطّلاع درست و دقیقی نداریم؛ یعنی تاریخ و تاریخ اسلام در میان ما جدّی گرفته نشده. منظور از تاریخ زمان پیغمبر، مجموعهی حوادثی است که از پیش از بعثت تا بحبوحهی ماجراهای اوّل بعثت شروع میشود و تا ماجرای مهمّ هجرت پیغمبر در سال سیزدهم بعثت و سپس در لحظهلحظهی روزها و ساعات مهم و تعیینکنندهی ده سال اقامت مدینه ادامه پیدا میکند و با وفات پیغمبر، آن سلسله از مطالب تمام میشود؛ این بخش از تاریخ خیلی حائز اهمّیّت است. البتّه دربارهی پیغمبر روایات فراوان و نقلیّات مختلف -بعضی قوی، بعضی ضعیف- گفته شده. کم و بیش [همه]، مخصوصاً آن کسانی که با کتاب سر و کار داشتهاند یا با مجالس و منابر و پای منبرها انس داشتهاند، از زندگی پیغمبر یک گوشههایی، یک نمونههایی میدانند لکن باید عرض بکنم که هر حادثهای در زندگی پیغمبر آن وقتی معنای حقیقی خودش را پیدا میکند که در مجموعهی این تاریخ بیستوسهساله و دوران حیات پیغمبر، مورد ملاحظه قرار بگیرد و معنای آن حادثه در جهاد مستمرّ رسول خدا درج بشود؛ وَالّا بسیاری از این حوادثی که شما شنیدهاید از زندگی پیغمبر، به طور مجرّد و تنها، آن معنای حقیقی خودش را نمیدهد. برای همین هم هست که در ذهن مسلمانان و بخصوص در جامعهی خود ما -که ما از نزدیک با وضع فکری مردم همواره تماس داشتهایم- سیمای رسول خدا به عنوان یک سیاستمدار، به عنوان یک حاکم، به عنوان یک انقلابی، به عنوان یک مبارز و قهرمان میدان جنگ، به عنوان یک پدر مهربان و دلسوز، یک انسان حکیم و آیندهنگر شناخته نشده. درست است که در ذهن مردم ما اعتقاد به همهی این خصوصیّات و بالاتر از این خصوصیّات نسبت به پیغمبر هست، امّا معتقد بودن به اینکه پیغمبر فوقالعاده است و با وحی الهی سر و کار دارد و معجزه میکند یک حرف است، و ترسیم شخصیّت والای انسانی پیغمبر که میتواند برای ما اسوه باشد و درس باشد و از آن استفاده کنیم، یک مطلب دیگر است؛ این دوّمی در جامعهی ما انجام نشده و جا نیفتاده. لذا ما احتیاج داریم که تاریخ زندگی پیغمبر را یک قدری بیشتر، دقیقتر بدانیم و بفهمیم.
من یک خلاصهای را از یک گوشهای از زندگی پیغمبر عرض میکنم. در زندگی رسول خدا یک چیز وجود دارد که آن مستمر است؛ بقیّهی چیزهایی که در حیات اجتماعی پیغمبر هست، غیر از خصلتها و صفات معنوی و خود پیغمبری و مانند اینها مقطعی و مربوط به زمانها است؛ آنچه در زندگی اجتماعی پیغمبر و در شخصیّت آن حضرت به عنوان یک رهبر از اوّل تا آخر ادامه دارد، مبارزه است. همان طور که میدانید، پیغمبر اسلام از اوّل بعثت، مردم را به یک جامعهی الهی و توحیدی دعوت میکرد. اصلاً نباید دعوت پیغمبر را با دعوتی که فلاسفه و حکما و معلّمین و مصلحین جوامع انجام میدادند، اشتباه کرد و یکی گرفت؛ نوع دعوت پیغمبر و هدف پیغمبر با آنها تفاوت داشت. از اوّلی که رسول خدا مبعوث شد، خطّمشی آن حضرت عبارت از این بود که یک جامعهای به وجود بیاورد و در آن جامعه امکان هدایت انسانها را برایشان فراهم کند.
سبک کار مصلحین یا حکما و فلاسفه جور دیگر است؛ تشکیل یک جامعهی محدود به حدود و ضوابطِ موردِ نظر برای غالبِ این کسانی که اسم بردم، مطرح نیست. مصلحین میخواهند جامعه را اصلاح کنند؛ یعنی چه اصلاح کنند؟ یعنی یک نقیصهای در جامعه هست، آن را برطرف کنند؛ یک ضعفی در یک گوشهای از جامعه هست، آن را جبران کنند؛ فسادی هست، خرابیای هست، آن را ترمیم کنند. مثلاً یک مصلح اجتماعی که انقلابی نباشد، در جامعه اگر دید فقر هست و فقرا هستند، در صدد برمیآید که با روشهای گوناگون فقر مردم را برطرف کند. فرض بفرمایید که ثروتمندان را، دارایان را، قانونگذاران را وادار کند تا قوانینی بگذارند یا ثروتی را کنار بگذارند یا صندوقی را درست کنند تا بدان وسیله فقرای جامعه از فقر نجات پیدا کنند. یا اگر یک مصلح، یک کسی که میخواهد جامعه را اصلاح کند، مشاهده میکند که «بیسوادی» در جامعه هست، ندای سواد و درس و علم و مانند این چیزها را بلند میکند. جامعه را میخواهد اصلاح کند دیگر؛ از این جهت جامعه فاسد است که در آن بیسوادی هست، جهل هست، [پس] او میآید هر کسی را که باید دید در این راه میبیند، مسئولان آن جامعه را، باسوادها را، متمکّنین را، افرادی را که سواد ندارند و بایستی بدانند که سواد چیز خوبی است جمع میکند، میبیند و بالاخره وسیلهی سوادآموزی را مثلاً در یک جامعه فراهم میکند، خیالش راحت میشود که این کار انجام گرفت. یا اگر چنانچه یک فسادی در جامعه هست، فحشا مثلاً در جامعه هست، با گفتن، با ایراد خطبه و سخنرانی، با بیان حقایق، با نصیحت، با موعظه مردم را وادار میکند به اینکه از فحشا و فساد و مانند اینها اِعراض کنند و راه درست را انتخاب کنند؛ یک مصلح دلسوز علاقهمند این جور عمل میکند. امّا چهارچوب جامعه را این مصلح قبول کرده؛ یعنی نظام اجتماعی را، نظام سیاسی را، حکومت را، ارتباطات گوناگونی را که در یک جامعه وجود دارد و مناسبات اجتماعی را پذیرفته [لکن] در آنها عیبی مشاهده میکند، این عیب را میخواهد برطرف کند.
حالا این مربوط به کیست؟ این مربوط به آن کسی است که اصلاح را عملاً آغاز میکند و تلاش میکند. برای مثال مصلحین زیادی را شما میبینید در جوامع گوناگون تاریخی؛ در همین زمانهای نزدیک ما در جوامع اسلامی مصلحینی پیدا شدند که بعضی مردم را در جامعهای که در آن کینهورزی وجود داشته به صلح دعوت میکردند، بعضی ثروتمندان را در جامعهای که فقر وجود داشته به کمک به فقرا دعوت میکردند، بعضی از این فراتر میرفتند و ملّتها را به آشتی و صلح با یکدیگر دعوت میکردند؛ البتّه در میان اینها کسانی بودند که صادقانه حرکت میکردند، شاید کسانی هم بودند که خیلی هم نیّتهای صادقی نداشتند. در طول تاریخ هم ما این جور آدمهایی را میشناسیم؛ این تازه مصلح است امّا کسان دیگری هم هستند که همین اندازه هم حرکت نمیکنند. اگر چه افکاری دارند، پیشنهادهایی برای ساخت یک جامعهی مطلوب و ایدئال دارند، امّا تلاش ندارند. فلاسفه از این قبیلند؛ بیشتر آن فلاسفهی اجتماعی که یک طرحی را برای نظام اجتماعی ارائه دادند، از این قبیلند. در گذشته هم ما در تاریخ این جور فیلسوفانی داشتهایم، در دورانهای اخیر در بسیاری از نقاط جهان و در کشور خودمان هم داشتهایم کسانی را که مینشستند یک گوشهای -اصلاً اهل حرکت و تلاش و فعّالیّت هم نبودند- نصیحت میکردند، مینوشتند، طرحِ دنیای ایدئالِ خودشان را روی کاغذ میآوردند، مدینهی فاضلهای ترسیم میکردند، این را میدادند تا در افکار و اذهان و اندیشههای بشر رسوخ کند به امید اینکه یک روزی کسانی پیدا بشوند که آن را پیاده کنند و به مرحلهی عمل دربیاورند؛ روشِ معلّمانِ معمولیِ بشر این جوری است.
روش پیغمبران و رسول گرامی ما اصلاً با این روش تفاوت دارد. اوّلاً هدف رسول اکرم این نبود که حالا ذهن مردم را روشن کند تا یک روزی به فکر بیفتند که یک دنیای خوبی و جامعهی خوبی را برای خودشان درست کنند؛ نه، او میخواست مردم را به حرکت مطلوبی که آنها را به آن چنان دنیایی میرساند وادار کند. ثانیاً به هیچ وجه پیغمبر به نشستن و گفتن و نصیحت کردن و نوشتن و موعظه کردن هم اکتفا نمیکرد. از ساعت اوّل که وحی الهی بر پیغمبر نازل شد و [از زمانی که] اوّلین چیز به ذهن آن حضرت رسید -که توحید بود، یعنی اعتقاد به وحدانیّت پروردگار- مسئولیّت خودش را رسول اکرم فهمید. حالا جزئیّات واقعه که چه جور پیغمبر فهمید، در روز اوّل بود یا فرض کنیم بعد از سه روز بود، بعد از «اِقرأ» بود یا بعد از «مدّثّر» بود، وارد این بحثها نمیخواهم بشوم. اجمالاً از اوّلین لحظه، تکلیف پیغمبر معلوم شد.
تکلیف او این بود که جامعهی بشری را -نه فقط مردم مکّه را- از جهالت و گمراهیای که در آن هستند نجات بدهد. آن گمراهی چیست؟ گمراهی در فکر و تلقّی و برداشت آنها از زندگی، از هدف خلقت، از آفرینش و گمراهی در عمل، در رفتار، در زندگی، در متن زندگی. این نجات چگونه است؟ نجات بشر از دیدگاه پیغمبر و از ساعات اوّل به ذهن پیغمبر این جور نبود که برود یکییکی با مردم حرف بزند، دلشان را متوجّه حقیقت بکند و یکدانهیکدانه آدم درست کند؛ نه، خطّمشی پیغمبر از اوّل عبارت بود از اینکه یک جامعهای به وجود بیاورد که آن جامعه مردم را موحّد بپروراند و با ارزشهای اسلامی آنها را رشد بدهد و به تعالی مورد نظر اسلام برساند؛ ایجاد یک جامعه.
ایجاد یک جامعه یعنی چه؟ جامعه چیست که ببینیم ایجاد آن چه میخواهد؟ جامعه و اجتماع بشری به مفهوم سیاسیاش عبارت است از عدّهای از مردم که با قوانین و مقرّرات خاصّی زندگی میکنند و از یک قدرت فرماندهی مرکزی اطاعت میکنند و به سمت هدفهای خودشان با هدایت او حرکت میکنند و با دشمنهای مجموعهی خودشان و هدفهای خودشان مبارزه میکنند؛ این معنای جامعه است. پس وقتی میگوییم پیغمبر میخواست یک جامعهی الهی و توحیدی به سبک خودش به وجود بیاورد، اوّلین معنایش این است که پیغمبر میخواست قدرت را در آن جامعه در دست بگیرد و همین نکته بود که دشمنها را متوجّه پیغمبر کرد و خصومتها را به سمت پیغمبر سرازیر کرد. البتّه مادامی که دعوت پنهان بود و کسی اطّلاع نداشت که پیغمبر به چه چیزی دعوت میکند، دشمنیای هم نبود. پیغمبر در مکّه زندگی معمولیاش را میکرد، مخفیانه کسانی را رسول خدا میآورد، آنها را آگاه میکرد، آشنا میکرد، به منظور اینکه آن جمعیّت مورد نظر خودش را برای یک مبارزهی عمومی و یک حرکت عمومی درست کند و به وجود بیاورد و زمینه را برای تشکیل جامعهی اسلامی و الهی مورد نظر خودش آماده کند. این دعوت کردن و یکییکی با افراد صحبت کردن و اینکه ملاحظه میکنید رسول خدا یکنفریکنفر افراد را میخواست، با آنها صحبت میکرد، دعوت میکرد و آنها را هدایت میکرد، نه از باب آن کاری است که گفتیم معلّمین و مصلحین و حکما و کسانی که میخواهند دانهدانه مردم را ارشاد کنند انجام میدهند؛ نه، [بلکه] زمینه را آماده میکرد برای یک حرکت عمومی. البتّه این حرکت عمومی در آغاز احتیاج به یک پایههای محکم و متینی داشت که این پایهها را پیغمبر اوّل بایست یکییکی میچید و آنها را مستحکم میکرد؛ دعوت افراد در آغاز بعثت به این منظور بود. البتّه بحث مفصّل دربارهی این موضوعاتی که حالا همین طور خلاصه اشاره میکنم، یک بحث شورانگیز و جالبی است در زمینهی نبوّتها که حالا وارد آن مباحث نمیخواهیم بشویم، فقط زندگی رسول اکرم را بیان میکنیم.
بنابراین، همان طور که میبینید، زندگی رسول اکرم از اوّل با مبارزه شروع شد. آن خطّ مستمرّی که عرض کردم در زندگی رسول خدا از اوّل تا آخر ادامه دارد، همین خط است؛ خطّ مبارزه است. یک روز [هم] پیغمبر از مبارزه دست نکشید، منتها شکلهای مبارزه مختلف بود. مبارزه یک روز به این شکل بود که افرادی را -همان طور که اشاره شد- بیاورد و آنها را در تحت تربیت خود و نَفَس گرمِ منشأگرفتهی از وحی قرار بدهد و آماده کند آنها را برای یک حرکت بزرگ و عمومی؛ یک روز مبارزهی پیغمبر به این بود که شعارهای اصلی دعوت را علنی کند و اعلام کند، که این [کار] در سال ششم بعثت انجام گرفت و پیغمبر دعوت خودش را و شعارهای خودش را علنی کرد. تا آن سال مخفیانه مسلمانها جمع میشدند و در جلساتِ پنهان مینشستند. البتّه خانوادهها میفهمیدند که این جوانشان یا این فرد و عضو از خانواده دگرگون شده، فکرش عوض شده، روشش عوض شده، احیاناً میفهمیدند که به دین جدید گرویده، امّا علنی نبود، مبارزه و پرخاشگری با شکل نظام جاهلی به صورت دستهجمعی آغاز نشده بود. در سال ششم بعثت این کار شروع شد و البتّه از همان وقت هم بود که اذیّتها و آزارهای قریش به سمت پیغمبر سرازیر شد. تا آن وقت پیغمبر خیلی سخت نمیگذراند امّا از سال ششم سختگیری بر پیغمبر آغاز شد؛ اوّل بر دوستان پیغمبر که از خویشاوند و عشیره و نزدیکان زیادی برخوردار نبودند و یواشیواش بر خود پیغمبر. در سال ششم که این شکنجهها و سختیها روی اصحاب پیغمبر شروع شد، دو سه سالی ادامه پیدا کرد تا اینکه مسئله به خود پیغمبر سرایت کرد و پیغمبر مجبور شد زیر فشار بزرگان و رؤسای قوم در مکّه، به شعب ابیطالب که در نزدیکی مکّه بود پناه ببرد و آنجا زندگی جمعی خودش را با این عدّه مسلمانان تهیدست و تنها و غریب ادامه بدهد و آزمایش کند. بعد از آن هم که پیغمبر از شعب ابیطالب برگشت -که حالا هر کدام از اینها یک فصولی را در تاریخ اسلام تشکیل میدهد و قابل توجّه است- باز هم فشار و سختگیری بود روی پیغمبر، و پیغمبر به فکر افتاد که از مکّه خارج بشود.
من سابقهی فکر هجرت در پیغمبر را از خیلی پیش از هجرت به مدینه سراغ کردم(۲) و احساس کردم رفتن به یک نقطهای که در زیر فشار کفّار قریش نباشد، از چند سال قبل در فکر پیغمبر بود؛ یعنی تشکیل جامعهی اسلامی به همان سبکی که خود پیغمبر از وحی الهی الهام گرفته؛ لذا رفتن پیغمبر به طائف و فرستادن عدّهای از اصحاب به حبشه و حتّی رفتن به شعب ابیطالب احتمالاً در این روند بوده و پیغمبر میخواست آن جامعهای را که در آن جامعه حاکم از سوی خدا است و قوانین، قوانین الهی است و ارزشها، ارزشهای اسلامی است و مردم با این ارزشها پرورش پیدا میکنند و تربیت میشوند، یک چنین جامعهای را آزمایش کند و عمل بکند؛ نه حالا به صورت آزمایش موقّت، [بلکه] یعنی عمل خودش را به آنجا برساند و استمرار وحی را که تشکیل جامعهی اسلامی است، به این صورت تأمین کند. تا [اینکه] هجرت پیش آمد.
ماجرای هجرت را هم میدانید؛ به طور خلاصه، عدّهای از مدینه که آن وقت هنوز یثرب نامیده میشد، تحت تأثیر دعوت اسلامی قرار گرفتند. اوّل یکی دو نفر آمدند خدمت پیغمبر و آنها مسلمان شدند؛ بعد پیغمبر نمایندهای را فرستادند آنجا که با رفتن او عدّهی بیشتری ایمان آوردند. آن عدّه آمدند به پیغمبر پیشنهاد کردند که شما مکّه را ترک بگویید بیایید مدینه و پیغمبر با مقدّماتی، حرف آنها را و پیشنهاد آنها را پذیرفت و به طرف مدینه حرکت کرد و در مدینه ساکن شد. البتّه عدّهی مسلمانها آن وقتی که پیغمبر به مدینه رسیده بودند خیلی کم بود؛ بعضی از مورّخین میگویند صد نفر، یا کمتر از صد نفر. به نظر من میرسد بیش از اینها بوده؛ شاید چند صد نفر و کمتر از هزار نفر، همهی کسانی بودند که در اوایل ورود پیغمبر به مدینه از مهاجر و انصار، مؤمنین را تشکیل میدادند؛ این شد جامعهی اسلامی.
مبارزه باز ادامه پیدا کرد و در طول ده سالی که رسول اکرم در مدینه ساکن بودند، در حدود شصت جنگ ایشان انجام دادند؛ البتّه اینکه میگویم در حدود، چون بیشتر و کمتر هم در روایات گوناگونی هست. از جمع کردن روایات، عددی که به دست میآید طبعاً مختلف است. مجموعاً در حدود شاید شصت درگیری پیغمبر داشتند که اگر ما این شصت درگیری را به این ده سال تقسیم بکنیم، به هر سالی شش درگیری به طور متوسّط میرسد؛ البتّه بعضی از اینها یک روز طول میکشیده، بعضی از اینها چند روز طول میکشیده، در بعضی از اینها راههای طولانی را باید پیغمبر طی میکرده و به جنگهای طولانی باید میرفته مثل جنگ حُنین و از این قبیل، بعضی هم البتّه کوتاهتر بوده. این زندگی پیغمبر و خطّ مبارزه در زندگی پیغمبر است؛ یعنی یکی از خطوط اصلی این ۲۳ سال، مبارزه است.
البتّه همان طور که از این بیان کوتاه به دست میآید، مبارزهی پیغمبر در همه جا مبارزهی نظامی نیست؛ انواع و اقسام مبارزه را پیغمبر اکرم در طول این ۲۳ سال انجام داد. این آیهی شریفهای که به پیغمبر امر قطعی میکند که جهاد کن: یًّاَیُّهَا النَّـبِیُّ جٰهِدِ الکُفّارَ وَ المُنٰفِقینَ وَاغلُظ عَلَیهِم،(۳) معنای جهاد پیغمبر را هم ضمناً برای ما روشن میکند. معنای آیه این است که ای رسول خدا! با کفّار و با منافقین جهاد کن و با آنها شدّت عمل به خرج بده. میدانید که پیغمبر با منافقین جهاد با شمشیر نکرده. خب منافقین در زمان رسول خدا در مدینه بودند و با آن حضرت مبارزات پنهانی هم داشتند؛ هم از لحاظ فکری، هم از لحاظ سیاسی، هم از لحاظ امنیّتی، منافقین آن روز مزاحمهایی در جامعهی اسلامی بودند؛ پیغمبر هم با اینها مبارزه کرده، امّا این مبارزه که در آیهی شریفه «جهاد» از آن تعبیر شده، مبارزهی با شمشیر نیست. معلوم میشود که مبارزه و جهاد پیغمبر به معنای مبارزه و نبرد با شمشیر فقط نیست، نبرد در میدان جنگ نیست، بلکه معنای مبارزه درگیری و نبرد به معنای عام است؛ اعم از نبرد فکری، نبرد سیاسی، نبرد تبلیغاتی و نبرد نظامی؛ همهی انواع مبارزه در زندگی پیغمبر بود. بنابراین، مبارزه در زندگی پیغمبر یک خطّ مستمر است.
البتّه اهمّیّت و خطر مبارزات فکری و سیاسی برای پیغمبر کمتر از مبارزات نظامی نبود. زحمت مبارزهای که پیغمبر در دوران قبل از هجرت در مکّه انجام میدادند، کمتر نبود از خطرات و زحماتی که در جنگهای بدر و اُحد و خیبر و خندق و بقیّهی جنگها متوجّه پیغمبر بود؛ و پیغمبر یک فرد خطرپذیر بود. در این مبارزات، موضع پیغمبر یک موضع محوری و مرکزی بود. دو جمله در نهجالبلاغه من دیدم که خیلی جالب است؛ یک جمله این است که امیرالمؤمنین میفرماید: کانَ رسولُ اللهِ اِذَا احمَرَّ البَأس؛(۴) وقتی که جنگ گداخته میشد و تنور جنگ سرخ میشد، اصحاب خودش را به وسیلهی نزدیکان خودش و خویشاوندان خودش محفوظ نگه میداشت؛ یعنی عمو، پسرعمو، داماد -پسر که ایشان نداشت- نزدیکان خودش را به میدان جنگ میفرستاد و در خطوط مقدّم، تا آنها بین دشمن و بین جنگجویان معمولی که اصحاب پیغمبر بودند فاصله بیندازند؛ یعنی نزدیکان خودش را نگه نمیداشت عقب و یارانش را بفرستد جلو؛ یارانش را به وسیلهی نزدیکانش حفظ میکرد، نه نزدیکانش را به وسیلهی یارانش. مثال هم میزند که در جنگ اُحد مثلاً حمزه را فرستاد، در کجا چه کسی را فرستاد، در کجا چه کس [دیگری] را فرستاد و امیرالمؤمنین را میفرستاد؛ این یک جمله. یک جملهی دیگر میفرماید که «کُنّا اِذَا احمَرَّ البَأسُ اتَّقَینا بِرَسولِ الله»؛(۵) یعنی وقتی که کورهی جنگ گداخته میشد، ما -«ما» یعنی مجموعهی اصحابی که شامل امیرالمؤمنین هم میشود- به وسیلهی پیغمبر، خودمان را از حوادث هولناک نجات میدادیم و حفظ میکردیم و او نزدیکترینِ ما به دشمن بود و او در مقّدمِ صفوف حرکت میکرد؛ این وضع مبارزهجویی پیغمبر است! با اینکه خب شما میدانید، رسول اکرم فرمانده بود و در قدیم همین جور بود، آرایش نظامی جوری بود که فرمانده را در جایی قرار میدادند که او محفوظ بماند؛ علّت هم واضح است، یک وجه معقول و منطقیای هم دارد؛ چون اگر فرمانده دمِ دست باشد و کشته بشود در میدان جنگ، تمام دستگاه به هم میریزد؛ در حالی که اگر او عقب باشد، نصفی از سپاهیان هم اگر کشته بشوند، او میتواند نصف دیگر را، یا پیش ببرد، یا لااقل نجات بدهد و بیاورد عقب، امّا فرمانده که کشته شد همه چیز به هم میریزد و ممکن است تلفات هم حتّی بیشتر بشود؛ این یک کار منطقی و معقولی است، امّا رسول خدا که از قدرت غیبی و فوقالعاده برخوردار است، آن وقتی که کار سخت میشود و دشمن هجوم سخت میآورد و حتّی نزدیکانی مثل امیرالمؤمنین و حمزه و دیگران دیگر نمیتوانند طاقت بیاورند و مقاومت کنند، به پیغمبر پناه میآورند و او جلوتر از همهی آنها است و میجنگد؛ یک نمونهاش در جنگ اُحد بوده که تاریخ با خصوصیّاتش ثبت کرده که رسول خدا در جنگ اُحد بارها و بارها امیرالمؤمنین را از روی زمین که افتاده بود و از حال رفته بود یا نزدیک بود از حال برود، بلند میکند و او را به پیشروی کردن و جنگیدن وادار میکند؛ یعنی پیغمبر به کمک علی میآید! علیای که مظهر شجاعت و قوّت و توانایی در میدان جنگ است؛ پیغمبر او را کمک میکند. در تمام مراحل مبارزه، پیغمبر همین جور در محور بود. هیچ وقت در کنار نبود که دیگران بخواهند عوض او تلاش کنند، کار کنند، مبارزه کنند، اقدام بکنند. خود او بود و همهی مسلمانها حول محور او قرار داشتند و با استفادهی از هدایت او و رأی او و تحریک او حرکت میکردند؛ این مبارزهجویی پیغمبر است و تا آخر هم ادامه داشته.
یکی از سختترین مبارزات پیغمبر، مبارزه برای حفظِ انسجامِ جامعهی اسلامیِ آن روز بود که این مبارزه به نظر من از دشوارترین مبارزات پیغمبر بود. آن روزِ عربستان را با امروزِ ایران نمیشود مقایسه کرد. خب ما مردمِ یک کشوری هستیم با عادات و سنن و عقاید مشترکی از قدیم. در اقصیٰ نقاط کشور هم اگر شما بروید سراغ افراد، میبینید کم و بیش عاداتشان شبیه به همدیگر است؛ اگر چه هر منطقهای یک عادات و سنن اختصاصی هم دارد، لکن در اساسیترین مسائل زندگی، زن و مرد و بزرگ و کوچک عادات مشترکی دارند؛ یک چیزهای مشترکی را درک میکنند؛ فهم و درک مشترکی از مسائل دارند؛ تعصّب خاصّی نسبت به خودشان یا نسبت به قبیله ندارند؛ البتّه مسائل قومی و قبیلهای در گوشه و کنار، یک جاهایی پیدا میشود، [ولی] در اکثریّت مردم نیست؛ آنجاهایی هم که هست به آن شدّت نیست؛ امّا جامعهی اسلامی عربستان که این جور نبود؛ یک جامعهی قبایلی، متشکّل از افراد قبایل گوناگون با تعصّبهای خاصّ قبیلهای، با برداشتها و عادات و سنّتهای کاملاً متفاوت، با عادت دیرینهی به جنگ و نزاع و خونریزی بر سر چیزهای کوچک؛ برای یک شتر بین دو قبیله چهل سال در جاهلیّت جنگ بود! آن قدر آدم از گرسنگی مُردند، یا در میدان جنگ کشته شدند، یا به غارت رفتند برای خاطر یک شتر! برای اهانت به یک زنی که مال یک قبیلهای بود از سوی یک جوانی از قبیلهای دیگر -که او را در بازار عکّاظ مکّه مسخره کرده بود و به او اهانت کرده بود- چند سال بین این دو قبیله جنگ بود؛
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=46657