مدیریت امور پردیس های دانشگاه فرهنگیان استان اصفهان

اول اردیبهشت روز بزگداشت سعدی

سعدی شیرازی

ابومحمد مشرف‌الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف، متخلص به سعدی، شاعر و نویسنده بزرگ قرن هفتم هجری است.سعدی بین سال های 600تا615 هجری قمری در شهر شیراز بدنیا آمد. سعدی بدون تردید یکی از پنج شاعر اول زبان فارسی و از بزرگترین شاعران ایران است که زیبایی کلام و شیوایی او در نظم و نثر شهرت جهانی داشته و زبانزد همگان است. غزل‌سرایی سعدی در مورد اخلاق و عرفان، بسیار زیبا و جذاب است و و استاد سخن، پادشاه سخن، شیخ اجل ، از القاب ویژه این شاعر بزرگ ایرانی به شمار می‌رود.

مرکز سعدی شناسی، از سال ۱۳۸۱ خورشیدی، روز اول اردیبهشت را به این شاعر بزرگ و محبوب کشورمان اختصاص داد و آن را روز سعدی اعلام کرد.

استاد سخن در سال ۶۵۵ هجری قمری سعدی نامه یا بوستان را به نظم درآورد و یک سال پس از آن یعنی در سال ۶۵۶ هجری قمری گلستان را تالیف کرد. فاصله اندک میان جمع‌آوری بوستان و گلستان، نشان از تبحر و فرهنگ و ادب بسیار بالای این شاعر بزرگ دارد که قابل تامل است. او علاوه بر بوستان و گلستان، قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیح بند، رباعیات و مقالات بسیاری سروده و نوشته که همگی در کلیات سعدی جمع‌آوری شده‌اند.

سعدی بین سال‌های ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری قمری در شیراز درگذشت و آرامگاه او هم‌اکنون در شهر شیراز به سعدیه معروف است.

 

حکایت های‌ شیرین از گلستان سعدی

 

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.

 

 

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.

 

 

. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندریان چندان بخورند که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.

 

اسیر شکم را دو شب نگیرد خواب

شبی ز معده سنگین، شبی ز دلتنگی

 

 

حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو راکه ثمره‌ای ندارد.

گویی درین چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره معین است به وقتی معلوم. گاهی به وجود آن تازه‌اند و گاهی به عدم آن پژمرده شوند

و سرو را هیچ از این نیست و همه ی وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.

 

به انچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

 

 


 

حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن.

گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.

ای زبردست زیر دست اذیت

گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

 

 

دو برادر یکی خدمت پادشاه کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش راکه چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟

گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

 

 

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه دراین صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

 

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت پادشاه مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان.

ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو پادشاه را، از جمله صدّیقان بودمی.

 

 

گر نبودی امید آسان و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همان‌ گونه کز مَلِک، مَلَک بودی

 

 

حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان

 

 

 

 

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم

و همه ی شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته .

پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند .

گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به ازآن که در پوستین خلق افتی.

 

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند

نبینی هیچکس عاجزتر از خویش

 

 

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

 

 

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخواند آیدش بازیچه در گوش

 

 

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟

گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست.

 

 

نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد

بماند نام بلندش به نیکویی معروف

زکوة مال به در کن که فضله رز را

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

نبشته‌ست بر گور بهرام گور

که دست کَرَم بِه که بازوی زور

 

 


 

 

گلچینی از بهترین حکایت های گلستان سعدی (حکایت زیبا)

 

 

 

 

حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟

گفت: بلی یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را و خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم.

خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتم: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:

 

هر که نان از عمل خویش خورد

منت حاتم طایی نبرد

من وی را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

 

 

 

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم عریان مانده بودو استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ.

یکی را دیدم که پای نداشت. شکر نعمت حق تعالی بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

 

مرغ بریان به چشم مردم سیر

کمتر از برگ تره بر خوان است

وان که را دستگاه و قوت نیست

شلغم پخته مرغ بریان است

 


حکایت از باب چهارم در فواید خاموشی

 

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچکس در بین ننهی.

گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟

گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

 

مگوی اندُه خویش با دشمنان

که «لاحَول» گویند شادی کنان

 

 

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی

باری پدرش گفت ای پسر تو نیز انچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از انچه ندانم و شرمساری برم.

 

 

نشنیدی که صوفیی می‌کوفت

زیر نعلین خویش میخی چند؟

آستینش گرفت سرهنگی

که بیا نعل بر ستورم بند

 

 

 

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی برو بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟

گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟

گفت: از بهر خدای میخوانم. گفت: از بهر خدای مخوان.

 

 

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببری رونق مسلمانی